دنیای عجیبیه ...
به دم دمای صبح نزدیک میشیم و من نمیدونم چه مرگم شده خوابم نمیاد .
نه اینکه نمیدونم نه ولی کاری از دستم بر نمیاد . دنیای عجیبیه ...
یه جا یکی شور و شوق اول آشنایی به دلش راه پیدا کرده و سر از پا نمیشناسه ، جای دیگه شاید یه خونه اونور تر حتی شاید یکی در غم شکستی که تو عشق خورده دل و دماغ هیچی رو نداره ،
یکی در حسرت دیدار کسی بی تابه و حاضر هر چیزی بده که یه بار دیگه عزیزش رو ببینه و یکی دیگه فکر میکنه همیشه فرصت و زمان هست و فعلا امروز و فردا میکنه .
یکی همه اینا یادش رفته و گوشه خونه یا بیمارستان افتاده و جای دیگه یکی بخاطر بیکاری و نداشتن پول زانوی غم در آغوش گرفته ، دنیای عجیبیه ...
یکی مسافر شهری به شهر دیگه یا سرزمینی به دیاری دیگره و یکی مسافر مرگ . یکی خودش میره و یکی رو میبرن ... یکی از غربت به تنگ اومده و دلش عجیب گرفته ، یکی داره به امیدی قدم در راه غربت میذاره ...
و چقدر قشنگ سروده اون شاعری که گفت:
یکی تو فکر یاره یکی در انتظاره یکی داره میخنده به روزگاری که وفا نداره ...یکی همیشه مست و ...
نظرات شما عزیزان: